دلم یک جنگ رو در رو می خواهد... چشم در چشم... شمشیر در مقابل شمشیر...
جوان مردانه...
بی زارم از جنگ هایی که از پشت خنجر میزنند...
جنگی می خواهم که نامردی درش دخالت نداشته باشد... جنگی که
توپ و خمپاره و بمب درش دخالت نداشته باشد...
از همان جنگ های صدر اسلام...
از همان جنگ هایی که از نوجوان گرفته تا سالخورده اش چنان رجز می خواندند که مو بر تنت سیخ می شد...
از همان جنگ هایی که یک نوجوان 13 ساله می توانسته بایستد و حریف بطلبد...
دلم یک مرد می خواهد...
مردی که بی واهمه ی دشمن اسب می تازاند...
مردی که برای دل یک دختر 6 ساله اسب می تازاند...
مردی که در میان نگاه نامحرمان مشکش را پر از آب می کند...
مردی که مرد است...
مردی که از جان خویش می گذرد تا جانانش زنده بماند...
این مرد دیدن دارد...
این عباس ِ مرد... این جوان مرد... این سقای آب و ادب دیدن دارد...
باید ار چشمه ی معرفتش نوشید...
باید از عباس سیراب شد...
از عباس ِ علی......... از عباسِ ام البنین........
دلم از همان جنگ هایی می خواهد که سقایش ، سر دارش ، علمدارش عباس بوده........
دلم عباس را می خواهد... عباسِ علی را...
دلم عباسی را می خواهد که در جنگی ناجوانمردانه چنان از اسب به زمینش انداختند که
گویی عرش به زمین آمده
دلم عباسی را می خواهد که از پشت به او خنجر زدند...
دلم عمویم را می خواهد...
عمویی را که اگر از پشت به او خنجر نمیزدند،
چنان مردانه می جنگید که نسل همه ی دشمنان آل الله را بر می انداخت...
دلم عمویم را می خواهد.............
پريسا...
نظرات شما عزیزان: